کد خبر: ۶۹۲۴
۳۱ فروردين ۱۴۰۴ - ۱۶:۰۰
پالیزکاران، کارگر فداکاری که در راه خدمت تا سینه در گل فرو رفت

پالیزکاران، کارگر فداکاری که در راه خدمت تا سینه در گل فرو رفت

موضوعی که ما را مقابل محمدعلی پالیزکاران، کارگر فضای سبز شهرداری مشهد نشانده، تصویری است که در فضای مجازی دست به دست چرخیده؛ کارگر فضای سبز به خاطر راه انداختن کار مردم تا سینه در گل فرو رفته است.

خس‌خس سینه‌اش نمی‌گذارد راحت حرف بزند. ماسک را به خاطر هوای آلوده این روز‌ها نمی‌تواند از صورتش دور کند. آن را کمی جابه‌جا می‌کند و می‌نشیند. جانباز و شیمیایی روز‌های جنگ است و کارگر فضای سبز شهرداری. از جنگ، نفس‌های تنگ گاه و بی‌گاه و گرفتگی عضلات برایش به یادگار مانده که سال‌هاست با آن‌ها دمخور است و به سازش رسیده. اهل گله و شکایت هم نیست.

اصلا بهانه ما هم برای گفتگو این حرف‌ها نیست. موضوعی که ما را مقابل محمدعلی پالیزکاران، کارگر فضای سبز شهری نشانده، تصویری است که در فضای مجازی دست به دست چرخیده؛ کارگر فضای سبز به خاطر راه انداختن کار مردم تا سینه در گل فرو رفته و این عبارت را روی زبان خیلی‌ها چرخانده «دمت گرم عمو».

همین موضوع را نقطه شروع مصاحبه و حرف زدنمان می‌کنیم و می‌گوییم خوشحالیم هنوز هم آدم‌هایی هستند که بیشتر از منافعشان، به فکر مردم باشند و او را برمی‌گردانیم به صحنه‌ای که کاربران مجازی با تحسین آن را دست به دست چرخاندند؛ کارگر شهرداری‌ای که در هوای زمستانی به‌خاطر گرفتن نشتی لوله تا سینه در آب فرو رفته بود و چشم‌های مسئولان شهری را از شادی برق انداخت.

دسترسی او به فضای مجازی و اخبار، محدود به ساعت کوتاهی می‌شود که بعد از ساعت کاری پیش می‌آید. می‌گوید: عکس را ندیده‌ام. با این حال اعتراف می‌کند موضوع عجیبی نیست و هر کارگری جز من هم بود این کار را انجام می‌داد.

خیلی کوتاه و خلاصه تعریف می‌کند: آن روز در محله شهید رستمی لوله‌ای ترکیده بود و روال کلی‌اش این بود که از طریق کانال اصلی کار پیش رود، اما در یک برانداز کلی متوجه شدم همین که بخواهیم با سازمان آب تماس بگیریم کلی زمان می‌برد و آب هدر خواهد رفت.

به همین خاطر تصمیم گرفتم خودم هر طور شده ماجرا را فیصله بدهم. ما این طور وقت‌ها لباس نیمه‌غواصی و تجهیزات خاصی داریم؛ اما آن روز، همراهم نبودند و به همین خاطر برای سرعت عمل در انجام کار بدون هیچ وسیله‌ای اقدام به انجام کار کردم و خدا را شکر موضوع خیلی سریع حل‌وفصل شد.

 

قهرمان دیروز، پهلوان امروز

 

سهمی که از جنگ دارم

می‌گوید: خیلی‌ها هنوز در کارشان احساس تعهد و مسئولیت دارند. همان تعهدی که بچه‌های انقلاب نسبت به دفاع از کشورشان داشتند. برایشان هم فرقی نمی‌کند در چه جایگاه و چه موقعیتی باشند.

همین گریز کوتاه فرصتی می‌شود تا او را به روز‌های جنگ برگردانیم و سهمی که او از آن روز‌ها دارد. ۴۹ سال سن دارد. روز‌های نوجوانی و جوانی‌اش به سال‌های جنگ گره خورده است؛ به خاکریز، به سنگر، به دفاع با جان و دل و وداع با شهر و خانواده.

همان روز‌هایی که او نوجوانی ریز جثه بوده است و مثل خیلی دیگر از همکلاسی‌ها و هم‌محله‌ای‌هایش عاشق رفتن به خط مقدم. التهاب و اشتیاقی که انگار واگیر داشته است. می‌گوید: «من هم جزو همین مردم هستم و عاشق ایران و خاک سرزمین‌ام.

نمی‌توانستم در زمانی که همه، زن و فرزند و خانواده را برای جنگ و دفاع می‌گذارند و می‌روند، بی‌تفاوت بنشینم و تماشا کنم. تازه آن روز‌ها تعهدم نسبت به زندگی کمتر بود.

نه زنی داشتم، نه فرزندی و نه مسئولیت چندانی. فقط رضایت خانواده می‌ماند که راضی کردن آن‌ها هم خیلی سخت به نظر نمی‌رسید. سال ۶۴ و ۶۵ بود که رضایت خانواده را گرفتم تا برای رفتن به جبهه مانع دیگری پیش راهم نباشد. حالا با خیال راحت می‌توانستم عازم شوم.

او نوجوانی ریز جثه بوده است و مثل خیلی دیگر از همکلاسی‌ها و هم‌محله‌ای‌هایش عاشق رفتن به خط مقدم

جنگ، دنیای عجیب و متفاوتی با روز‌های ما و دنیای معمول داشت. فقط باید می‌بودید و می‌دیدید. فداکاری و از خود گذشتگی را باید آن روز‌ها و در بین بچه‌های رزمنده می‌دیدید. واقعا غیرقابل تعریف و توصیف است؛ این که آن‌ها دست از جان کشیده بودند و برای رفتن و شهید شدن آماده بودند. بودن در بین رزمنده‌هایی که با اخلاص تمام می‌جنگیدند، خواهی نخواهی آدم را تحت تأثیر قرار می‌دهد.

اولش بیسیم‌چی بودم، اما بعد‌ها دیده‌بان شدم. عملیات‌های زیادی را از نزدیک تجربه کردم. کربلای ۴ و ۵ و دوستان رزمنده‌ای که همان‌جا و از کنار ما می‌رفتند و شهید می‌شدند و اشتیاق دیگران را برای رسیدن به پیروزی بیشتر می‌کردند.

روز‌های عجیبی بود. لحظه‌هایی که شاهد مجروحیت و شهید شدن دوستان و همرزمانمان بودیم. مرگ در چند قدمی‌مان بود و همین آدم‌ها برای رسیدن به آن بی‌قرار بودند. جنگ نوع نگاه من نوجوان را به زندگی تغییر داد و قطعا همه کسانی که مثل من آمده بودند، فضای تازه و جدیدی را تجربه می‌کردند.

اما ماجرای مجروحیت من و خیلی دیگر از رزمنده‌ها بر می‌گردد به داستان نامردی‌های دشمن. در حال برگشتن از کمین در جزیره مجنون بودیم که عراقی‌ها شیمیایی زدند و ۴ تا ۵ نفر مجروح شدند. فرمانده ما هم به گمان این که من هم جزو مجروحین هستم، نگرانم شده بود. چون به ظاهر سالمم دید خوشحال شد.

البته تأثیرات آن حمله شیمیایی بر زندگی من و دیگرانی که آنجا بودیم، ماندگار بود. مشکلاتی که بعد از جنگ سراغمان آمده بود، یکی دوتا نبود؛ از مشکلات عصبی گرفته تا تنفسی و...

سال‌های بعد حضور در خط مقدم، مصادف شده بود با دوران سربازی؛ به همین خاطر می‌شود گفت از این سال تا آخر دوران را در جنگ بودم. جنگ تمام شد. بعد‌ها هم به دنبال گرفتن درصد جانبازی و این برنامه‌ها نرفتم. اما بنیاد خودش درصد جانبازی برای من تعیین کرد.

 

قهرمان دیروز، پهلوان امروز

 

از کشاورزی تا خدمتگزاری مردم

پالیزکاران قبل از این که وارد حوزه شهرداری شود، کشاورز بوده و زمین داشته، اما به‌خاطر یک سری اتفاقات که می‌گوید این‌جا وقت گفتنش نیست، آن‌ها را از دست می‌دهد و سهم امروزش از دارایی دنیا، موتوری است که وسیله کارش هم به حساب می‌آید و یک خانه کوچک در منطقه‌ای کم‌برخوردار؛ با همسر و دو فرزندی که خدا را به خاطر سلامت و خوبی‌شان شاکر است.

همه این‌ها لطف بزرگی است که خدا نصیبش کرده است. پالیزکاران حرف‌هایش را با اطمینان و ایمان کامل می‌گوید و ادامه می‌دهد: «سهم من از امتیازات جانبازی، همان هزینه‌ای است که ماه به ماه به خاطر داروهایم پرداخت می‌شود و خدا را شکر تا به امروز، با وجود همه مشکلات، خودم را سر پا نگه داشته‌ام. هرچند تنگی نفس روز به روز بیشتر شده و توانم کمتر می‌شود.»

او سواد چندانی ندارد و تحصیلاتش به پایان دوران راهنمایی ختم می‌شود. ۱۲ سال است در حوزه شهرداری و زیر نظر پیمانکار مشغول خدمت به مردم است. یعنی اینکه بی‌بهره از امتیازات استخدامی است. با این همه باز هم گلایه‌ای ندارد و قانع به همین حقوقی است که ماه به ماه می‌رسد.

حوزه کاری‌اش فضای سبز است؛ فعالیت‌های مربوط به موتور خانه‌ها، سیستم‌های تحت فشار آبی و... گاه به گاه هرس درختان و نظافت کوچه‌های شهر و محله و هر کاری که از دستش برآید و ساخته باشد.

درباره مشکلات کاری‌اش که می‌پرسیم، می‌گوید: اول اینکه سن و سال من با بیماری که دارم رمق چندانی برای ادامه نمی‌گذارد. این که بخواهم از ۶ صبح تا عصر سرپا باشم و به مجموعه‌های مختلف سرکشی کنم مشکل است.

دیگر اینکه هزینه‌ای که شهرداری به پیمانکار می‌دهد و بعد به دست ما می‌رسد، زیاد نیست و کفاف زندگی چهار نفره را با مشکلات ریز و درشت دنیای امروز نمی‌دهد.

اما کارگر‌های شهرداری در زندگی آدم‌های سخت‌گیری نیستند. تشریفات و تجملات نداریم که بخواهیم مدام دنبال این و آن باشیم. از پشت ماسکی که بر چهره دارد چیزی پیدا نیست، اما از چینی که گوشه چشم‌هایش می‌افتد، می‌فهمیم که دارد می‌خندد و این نشانی از رضایتش است.

 

قهرمان دیروز، پهلوان امروز

 

حرفی که صادقانه است

دوست داریم باز هم از مشکلاتش در این حوزه بشنویم؛ دل‌نگران از اینکه حرف‌هایش به کسی بر نخورد. می‌گوید: در هوای سرد و وقت بارندگی کارمان سخت‌تر می‌شود؛ و پشت‌بندش صادقانه می‌گوید: با این همه کوچک همه مردم هستیم.

این را به نقل از همه بچه‌های خدمتگزار در این حوزه عنوان می‌کند و دوباره چینی عمیق چشم‌هایش را تنگ می‌کند و پیداست که دارد می‌خندد.

 

من کوچک همه آن‌هایی هستم که وقت کار کردن با لبخند و سینی چای نمی‌گذارند خستگی توی تنمان بماند

مردم نمک‌گیرمان کرده‌اند

او وقت زیادی برای ماندن و حرف زدن ندارد و باید به کار‌های نیمه‌تمامش برسد. برای ما یک پرسش دیگر هم مانده است؛ برخورد مردم با کارگر‌های شهرداری و اینکه او راضی است یا نه؟

ماسک روی صورتش را جابه‌جا می‌کند و نفسی تازه کرده، می‌گوید: باور می‌کنید به عشق این مردم قوت داریم و سر پا هستیم؟

و دوباره حرفش را تکرار می‌کند: من کوچک همه آن‌هایی هستم که وقت کار کردن با لبخند و سینی چای نمی‌گذارند خستگی توی تنمان بماند. ما نمک‌گیر آن‌هایی هستیم که بی‌ریا برایمان سفره پهن کرده‌اند و از همان تکه نانی که داشته‌اند، برای ما هم لقمه گرفته‌اند. بلند می‌شود که برود.

صدای خس‌خس نفس‌هایش از زیر ماسک و شیار‌های عمیق گوشه چشم‌هایش، اولین چیز‌هایی است که وقت نوشتن از کارگری که خودش را کوچک مردم می‌داند، به خاطرمان می‌آید.

 



* این گزارش دوشنبه ۲۵ دی ۱۳۹۶ در شماره ۲۷۷ شهرآرامحله منطقه ۶ چاپ شده است.

ارسال نظر
آوا و نمــــــای شهر
03:44